برای من، پدربزرگ به شکل غریبی شبیه خانم مرغ بود. وقتی کتاب میخواند، انگار روی تخمهای گرانبهایی خوابیده است. وقتی فکر میکردی میبیند، میدیدی نمیبیند و وقتی فکر میکردی نمیبیند، رو دست میخوردی؛ میدیدی میبیند. گاه با خودش موقع خواندن قدقدهایی هم میکرد. چندک میزد و شعر و آواز میخواند: عارف که شوی دلت صفا میگیرد. عرفان چو بخوانی چشمت جلا میگیرد. او یکجور دیگر هم شبیه خانم مرغ بود، هم خیلی خوشش میآمد دوروبرش بچرخی، هم دلش میخواست به بعضی جاهایی که او میچرخد، کاری نداشته باشی.