بزرگترین هیولایی که تا آن روز دیده بود گوشهی اتاق ایستاده بود. بابا فرار کرد. هیولا هم دنبالش کرد. بابا سر جایش ایستاد. هیولا هم ایستاد. بابا از طرف دیگر فرار کرد. هیولا هم دنبالش کرد.
پسر کوچولو از تنهایی میترسید و شبها خوابش نمیبرد. برای همین بابا هر شب برایش یک قصه میگفت تا او بخوابد؛ قصههای عجیب، قصهی پریها، کلاغها، عروسکها. تا اینکه بالاخره یک شب قصههای بابا تمام شد و بابا مجبور شد قصهی بچگیهای خودش را برای پسر کوچولو تعریف کند. اول همه بابا به پسرش گفت «من می ترسم». یعنی وقتی بچه بودم از یک چیز خیلی وحشتناکی میترسیدم، از هیولا. شبها خوابم نمیبرد و برای همین هرشب مادرم میآمد و برایم قصه میگفت. اما وقتی که قصه تمام میشد و او چراغها را خاموش میکرد و میرفت تازه ماجرا شروع میشد؛ چون هر شب یک هیولای بزرگ و بدقواره میآمد توی اتاقم و ممکن بود مرا بدزدد یا بخورد! به نظر شما ممکن است هیولا بلایی سر بابا بیاورد؟
کتاب «من می ترسم» داستانی دربارهی ترس آشنای بچهها از تاریکی و هیولاهای ترسناک است. اما نکتهی مهم داستان همزادپنداری پدر و پسر دربارهی همین ماجراست. بچهها در دنیای کودکانهشان همیشه بزرگترها را قویتر و نترستر از آن چیزی که هستند، میبینند. درحالیکه اینطور نیست. والدین و پدر و مادرها میتوانند با تعریف کردن داستانهایی از کودکی خود و بیان احساساتشان از آن دوران، ارتباط عمیقتری با فرزندانشان برقرار کنند و حتی مشکل موجود را حل کنند؛ درست مثل بابای همین داستان «من می ترسم».
فرمت محتوا | pdf |
حجم | 186.۴۲ کیلوبایت |
تعداد صفحات | 36 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۱:۱۲:۰۰ |
نویسنده | آناهیتا تیموریان |
ناشر |