داستان با مرگ مارلی آغاز میشود. مارلی مُرده بود. هیچ شکی هم در این باره وجود نداشت. کشیش، منشی کلیسا، مسئول کفن و دفن و عزادار اصلی برگه فوتش را امضا کرده بودند. اسکروج[۳] هم آن را امضا کرد. نام اسکروج در بورس و امضایش پای هر چیزی اعتبار داشت.
مارلی پیر انگار که گل میخ باشد کامل مُرده بود.
البته نمیخواهم بگویم که من، طبق دانش خودم، میدانم که در مورد گلمیخ چیز خاصی هست که به مُرده شباهت دارد. خودم بیشتر تمایل داشتم که میخ تابوت را مرگبارترین قطعه آهنسازی در تجارت بدانم. اما چون حکمت اجداد ما در این تشبیه است و دستهای من مجاز به قطع این تفکر یا اقدامی مخالف با آن نیست، لذا به من اجازه دهید با قاطعیت تکرار کنم که مارلی پیر انگار که گل میخ باشد کامل مرده بود.
اسکروج میدانست که مارلی مرده است؟ البته که میدانست. مگر میشود نداند؟ اسکروج و مارلی چندین سال با هم شریک بودند. اسکروج تنها قیم، تنها وصی، تنها نماینده، تنها وارث باقیمانده، تنها دوست و تنها عزادار او بود. هرچند اسکروج از این رویداد غمانگیز چندان ناراحت نشده بود؛ تازه در همان روز تشییع جنازه معامله خوبی هم انجام داد و مذاکرات قطعی در این باره را هم با تشریفات کامل به پایان رسانید. ذکر مراسم تشییع جنازه مارلی من را به نقطهای باز میگرداند که از آن شروع کردم. شکی نیست که مارلی مُرده بود. این را باید به وضوح درک کرد وگرنه هیچ چیز شگفتانگیزی در مورد داستانی که قصد دارم به آن اشاره کنم پیدا نمیشود. مثلاً اگر ما کاملاً متقاعد نشده بودیم که پدر هملت[۴] قبل از شروع نمایش درگذشته بود، هیچ چیز قابلتوجهی در قدم زدن او در شب، در باد شرقی و در حصارهای قلعه شخصیاش وجود نداشت و خیال میکردیم او هم مانند سایر آقایان میانسال بعد از تاریکشدن هوا در نقطهای بادگیر- مثلاً در حیاط کلیسای سنت پل[۵]- به معنای واقعی کلمه خودش را سریع نشان میدهد تا ذهن ضعیف پسرش را متحیر کند.
-از متن کتاب-
فرمت محتوا | epub |
حجم | 471.۰۰ بایت |
تعداد صفحات | 116 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۳:۵۲:۰۰ |
نویسنده | چارلز دیکنز |
مترجم |