روزی روزگاری مرد جوان و سادهدلی زندگی میکرد. مرد جوان که هفت سال پیشِ یک نعلبند کار کرده بود، یک روز تصمیم گرفت به خانه برگردد. نعلبند برای هفت سال کار، یک تکهی بزرگ نقره به او داد و گفت: «ای هم مزد تو!»
مرد جوان نقره را توی کیسه انداخت و به راه افتاد.
اگر شما هفت سال شبانهروز کار کرده بودید، آیا حاضر بودید مزد زحماتتان را ساده از دست بدهید؟ حتماً پاسخ شما به این پرسش منفی است. اما یک نفر هست که اینطور فکر نمیکند و او کسی نیست بهجز «مردی که زیاد نمیدانست». خوب، بیایید کمی بیشتر با او آشنا شویم.
مرد سادهدلی پس از هفت سال کار مداوم، درحالیکه تکهی بزرگی نقره را با خود حمل میکرد، به مردی سوار بر اسب رسید. از اینکه زیاد راه رفته بود و بارش سنگین بود، حسابی خسته شده بود. برای همین دلش میخواست اسبی داشته باشد. ماجرای هفت سال کار مداوم، نقرهی سنگین توی کیسه و آرزویش را برای داشتن یک اسب به مرد سوارکار گفت. به نظر شما آن مرد چه کار کرد؟ خوب معلوم است! پیشنهادی زیرکانه به مردِ سادهدل داستان داد: «اگر بخواهی اسبم را به تو میدهم و در عوض نقرهات را از تو میگیرم.» شما اگر جای او بودید چه کار میکردید؟
کتاب «مردی که زیاد نمیدانست» داستانی تصویری دربارهی کسی است که زیادی گول میخورد. آنقدر که شاید در وسط داستان صدای فرزندتان دربیاید «ای بابا از دست این آقائه! چرا اینقدر گول میخوره!»
فرمت محتوا | pdf |
حجم | 35.۳۶ کیلوبایت |
تعداد صفحات | 28 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۵۶:۰۰ |
نویسنده | الیزابت رز |
مترجم | ناهید زارع |
ناشر | انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان |
زبان | فارسی |
تاریخ انتشار | ۱۴۰۲/۰۹/۲۸ |
قیمت ارزی | 1 دلار |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |