شهر نیهیپ در رمان «هومان» دقیقا پادآرمانشهری است که در آن، سیاهی و رنج انسانها به تصویر کشیده شده و نویسنده کتاب سعی میکند به همراه هومان و هممسیر شدن او با شخصیتهایی مانند آرمان، امید و سامان مسیر برونرفت از پادآرمانشهر را پیدا کند.
فرمت محتوا | epub |
حجم | 975.۰۰ بایت |
تعداد صفحات | 172 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۵:۴۴:۰۰ |
نویسنده | محمد نصراوی |
ناشر | انتشارات سوره مهر |
زبان | فارسی |
تاریخ انتشار | ۱۴۰۲/۰۹/۲۰ |
قیمت ارزی | 2 دلار |
مطالعه و دانلود فایل | ف قط در فیدیبو |
داستان درباره شهریه به اسم نِیهیب که مردی ظالم به نام شدّاد بر اون حکمرانی میکنه. توی این شهر همه باید برای شدّاد کار کرده و به ازای کاری که انجام میدن، غذا دریافت میکنن. کسی از این شهر بیرون نمیره و کسی هم به داخل نمیاد. مردم فقط کار میکنن و به آزادی هم فکر نمیکنن چون از نَسناس ها که نیروهای پلید شدّاد هستن میترسن. هومان اسم شخصیت اصلی کتابه. اون یه پسر نوجوانه که با مادرش در یک خونه کوچک در همین شهر زندگی و کار میکنه. هومان توی یه معدن(اگر درست یادم باشه) مشغول به کاره و یه روز مریض میشه. نسناس ها آمار همه کسانی که کار میکنن رو دارن و اگر حتی یک روز کسی سر کارش نباشه، متوجه میشن و میرن سراغش و مجازاتش میکنن. مادر هومان که میفهمه مریضی پسرش سخته و فردا به احتمال زیاد نمیتونه بره کار کنه، به دنبال دارو در بازار میفته. یه ساحره بهش دارو رو بهش میده و میگه در ازاش چیزی از تو که برات ارزشمنده رو میگیرم. مادر هومان صداش رو که باهاش در چاه آواز میخونه و اینجوری برای شدّاد کار میکنه رو از دست میده. فردای اون روز به جای هومان، مادرش نمیتونه سر کار بره. نسناس ها متوجه میشن، مادرش رو پیش شدّاد میبرن و شدّاد اونو طلسم میکنه. داستان از اینجا شروع میشه که هومان میخواد مادرش رو نجات بده و به همین دلیل برای اولین بار از شهر بیرون میره و یه ماجراجویی رو آغاز میکنه. داستان ایده خوبی داشت، ماجراجویی جالبی هم از سر گذروند اما خوب نوشته نشده بود. نقاط ضعف داستان از نظر من این موارده: - این کتاب کلا ۱۷۰ صفحه هست که از نظر من برای این حجم از اتفاقات کم بود. نتیجه هم این شد که همه چیز سریع اتفاق افتاد و ارتباط گرفتن با شخصیتها، موقعیتها و کلا همه چیز سخت بود. هومان با مادرش توی این داستان روی هم، یه نصف صفحه حرف نزده بود که اون بلا سر مادرش اومد و بعد هومان کل کتاب برای نجاتش سختی کشید. یه کم این رابطه رو باید بیشتر عمیق میکردن. همینطور آرمان و رابطهاش با هومان که خیلی سرسری جمع شد درحالیکه آدم مهمی بود. بقیه قسمتها هم به همین منوال، چه حضورش در دهکده، چه در قلعه پیرمرد و الی آخر. - توی داستان چند بار به هومان گفته میشه که تو انتخاب شدی تا کار مهمی انجام بدی. خب اینو توی داستانهای زیادی دیدیم و چیز عجیبی نیست. ولی مشکل اینجاست که هومان مثل شخصیتهای اون داستانا برای این انتخاب قابل باور نیست. مثلا هری پاتر در مجموعه هری پاتر یا حتی ارن یگر در مجموعه حمله به تایتان، انتخاب میشن اما اونا شخصیتهای قابل توجهی دارن. تلاش میکنن، شجاع هستن و با ترسشون مقابله میکنن، منفعل نیستن و منتظر کمک بقیه نمیشینن و خودشون دست به کار میشن. اینجا ما هومان رو داریم که از اول تا آخر یه دست و پا چلفتیه که دائم میترسه، با دوستانش بدرفتاری میکنه، به آدمای اشتباه اعتماد میکنه و دائم منتظر امدادای غیبیه و اتفاقا هر کاری هم که انجام میده به کمک همین امدادای غیبیه، از خودش هیچی نداره. من که بعنوان مخاطب قانع نشدم چرا باید هومان انتخاب میشد. - یه مدل شخصیت ۴ بار در کتاب تکرار میشه که باعث عدم تاثیرگذاریشه. پیرمردی به نام کامیار، پیرمرد کتابخوان، پیرمردی به نام نیکان، پیرمردی که قبل از رسیدن به نور سرخ کوه ظاهر میشه. این همه پیرمرد تو داستان چیکار میکنن آخه؟ یه کم خلاقیت بهترش میکرد. - یه سری دیالوگا زیادی شعاری و نصیحت گونه بودن. اگه یه نوجوان بودم که قطعا کتاب رو تموم نمیکردم. من همین الانم از کتابا و فیلمایی که یه نصیحتو با یه دیالوگ یه دفعه میندازن تو بغلت بدم میاد، توی نوجوانی که این مسئله حتی چند برابر بدتره. اصولا هم اینجور داستانا تاثیر منفی میذارن و اتفاقا آدم رو زده میکنن. مثلا فیلم باربی که تاثیر منفیش بیشتر بود تا مثبت. بنابراین حتی جنبه آموزشی کتاب هم برای من قابل قبول نبود. "ایده خوبی که از دست رفت." بنظرم این تعریف خوبیه برای هومان. پیشنهادی نیست.