دو هزار و سیصد و چهل و دو روز بود که ژه مرده بود؛ حالا داشت لبخند میزد. این لبخند را در آغاز، کسی ندید. چه اتفاقی برای چیزهایی که هیچکس نمیبیند، میافتد؟ آنها رشد میکنند و هر چیزی که رشد میکند در فضای نامرئی رشد میکند و با گذشت زمان، نیروی بیشتر و بیشتر، و فضای بیشتر و بیشتری میگیرد.
بنابراین لبخند ژه که دو هزار و سیصد و چهل و دو روز پیش در دریاچه سنت سیکست[۱] در ایزر غرق شده بود، حالا بیش از پیش نمود پیدا کرد.
ژه گاهی به سطح آب میآمد، گاهی تا ته دریاچه پایین میرفت. به مدت دو هزار و سیصد و چهل و دو روز. سالم. دستنخورده. هیچ اثری از فرسودگی در چهرهاش، در تنش نبود. هیچ لکهای روی لباس قرمزرنگش نبود. لباس نخی به تن داشت با همان رنگ مورد علاقهاش در آن زمان که در مدرسه روستای سنتسیکست درس میداد.دریاچه سنتسیکست حتی در تابستان هم خیلی تاریک بود. این دریاچه معصومیت تابستان را نادیده میگرفت. آبی بود که نور را در خود اسیر میکرد، آبی سبزرنگ و به طور خاص سیاه که نور را حبس میکرد. آسمان آبیرنگ در دریاچه فرود میآمد، سبز میشد و سپس به سیاهی میزد. چندین نوع سیاه وجود دارد. اما آبهای سنتسیکست سیاه مایل به بنفش بود، درست رنگ چشم آدمهای بدطینت. این سیاهی از همان زمانهای دور که در سنتسیکست آب بود، به چشم میخورد. و لبخند ژه به شکلی اسرارآمیز این سیاهی را از بین برد، رقیق کرد، و محو کرد. لبخند ژه تمام آبی آسمان را که در آن جاری شده بود، به سطح دریاچه سنت سیکست میآورد. این منطقه کوهستانی بود. در مناطق کوهستانی، رنگ آبی شفافیت مطلق و وضوحی روشن دارد. چطور توصیف کنم: انگار میشوید و میسوزاند.
حالا ما در فصل زمستان هستیم. ژه در دو سانتیمتری سطح زیر یخ گیر کرده است. چقدر لبخندش به دریاچه طراوت و تازگی داده؟ آیا لبخندش آبهای سیاه سنتسیکست را میشست؟! نمیشد گفت. فقط با آمدن آلبن هشتساله بود که میتوانیم درباره نیروی این لبخند چیزی بگوییم. آلبن کوچکتر از آن بود که در زمان حیات ژه شاگرد او بوده باشد و او را بشناسد، اما خب به هر حال، حالا با او که لبخندی بر لب داشت، آشنا شد. آلبن تنها بود، تا وسط دریاچه پیش رفت و ناگهان لباس قرمز، صورت و لبخند روی لب ژه را دید. ژه با دیدنش چشمکی زد. ژه همیشه از دیدن بچهها خوشحال میشد. آلبن ترسید. ناشناختهها همیشه ما را میترسانند. آلبن پیش از این مرده دیده بود. اما این لبخند، آن همه شیرینی که چهرهاش را روشن میکرد... اولین بار بود که چنین چیزی میدید. لبخند ژه آلبن را ترساند و او را وادار کرد تا خطر شکسته شدن لایه یخ روی دریاچه را به جان بخرد و به سمت ساحل بدود. لایه یخ نشکست، فقط کمی ترک خورد، همین. و آلبن، کودک هشتساله، حالا در ساحل دریاچه سنتسیکست تنها بود. قلبش مثل یک سنجاب دیوانه در سینهاش میتپید. قلبش مثل دارکوب در سینهاش میکوبید. قلبش مثل کرهاسبی در حال تاخت، در سینهاش میتاخت. قلبش آرام آرام، آرام گرفت. قلبش دیگر نمیترسید، قلبش جریان خون را به نوک دستها و پاهایش فرستاد، قلبش دوباره او را به حرکت درآورد، او را وادار کرد دوباره، این بار چهار دست و پا، برود تا مرکز دریاچه سنتسیکست. ژه هنوز آنجا بود. حتی با لبخندی گشودهتر.
بالاخره یکی آمد!
-از متن کتاب-
فرمت محتوا | epub |
حجم | 323.۰۰ بایت |
تعداد صفحات | 71 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۲:۲۲:۰۰ |
نویسنده | کریستین بوبن |
مترجم |