خبری از پیکان استیشن سبزرنگ آقا جلال نبود. همه گوشهای ایستاده یا نشسته بودند تا مِیِت از راه برسد. تورج پسر بزرگ فاتحخان، کمی دورتر از بقیه، کنار جاده باکلافگی قدم میزد و در انتظار جنازه بود.هر از گاهی چرخی میزد، گلویی تازه کرده و تفی روی زمین میانداخت و با آستین پیراهنش، باقی مانده تف میان تارهای سبیلش را پاک کرد.
هر لحظه به تعداد جمعیتی که برای آخرین بدرقه پیرمرد از گوشه و کنار کرمانشاه و کردستان و شهرهای اطراف به روستای پدری فاتحخان آمده بودند، اضافه میشد.در کرمانشاه رسم بر این است که اگر یکی از نزدیکانتان را از دست بدهید، بقیه آنچنان بلایی سر شما میآورند که از خدا میخواهید جای آن مرحوم باشید. تورج که سعی میکرد ماهرانه نقش پسر بزرگ خانواده را بازی کند، با کسانی که میآمدند و ابراز همدردی میکردند، با احترام برخورد میکرد. هرچند تقریباً بیش از نیمی از جمعیت را نمیشناخت. حتی پیرزنی که چند لحظه پیش آمد و او را در آغوش کشید و گریست را هم نشناخت. پیرمردی از کنار تورج رد و شد و گفت:
- وِی دردَ بچین بِمِرین!
پیرزن دیگری هم خودش را به تورج رساند و پس از شیون و زاری با دهانی خشک فریاد زد:
- بچو خوَهت بکش، بیچارَه بید!
تورج هر بار که میخواست جوابشان را بدهد، پیرمرد بیکاری که از اول مراسم کنارش ایستاده بود، بلافاصله میگفت:
- قِصَه نَکَه، تو دمِت پُر لَه خیونَه!
-متن از کتاب-
فرمت محتوا | epub |
حجم | 657.۰۰ بایت |
تعداد صفحات | 231 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۷:۴۲:۰۰ |
نویسنده | فریور خراباتی |
ناشر |