روزی بود، روزی نبود. مردی بود به نام او چی پیریم. روزی اوچیپیریم رفت شکار دید یک مار سیاه یک مار سفید را دنبال کرده. مار سیاه را با تیر زد. روز بعد یک مار برای او پیغام آورد که شاه مارها با تو کار دارد. اوچیپیریم پشت سر مار راه افتاد و بعد از یک روز راه به صخرهی سنگی بلندی رسیدند. مار سیاه به راحتی از صخره بالا رفت، اوچیپیریم هم چهار دست و پا و با زحمت خودش را به بالای صخره رساند و یک دفعه دید که ماری رنگارنگ و پر هیبت با تاج طلایی جلوی یک غار لم داده و تعداد زیادی مار هم از سر و صورت صخره آویزان هستند. اوچی پیریم از دیدن آنها زبانش بند آمد و در حالی که از ترس میلرزید گوشهایایستاد. شاه مار گفت: اوچیپیریم تو دیروز زن مرا از مرگ نجات دادی حالا چه میخواهی بگو. اوچی پیریم با صدایی لرزان گفت: من چیزی نمی خواهم فقط اجازه بدهید از اینجا بروم. شاهمار گفت: نترس تو مرد شجاعی هستی بیا جلو و دهانت را باز کن. اوچیپیریم به ناچار فرمان شاهمار را گوش کرد و شاهمار تف کرد توی دهانش و گفت: از این به بعد تو مرد ثروتمندی خواهی شد و زبان حیوانات را خواهی فهمید اما به شرطی که راز آنها را فاش نکنی و تف هم نیندازی. اوچیپیریم رفت و از آن به بعد روز به روز پولدارتر شد. اما روزی با چوپانی نشسته بود که دو تا قوچ نزدیک آنها سرشاخ شدند و پریدند به سر و کول هم. چوپان پرسید: او چیپیریم اینها برای چی دعوا میکنند؟ اوچیپیریم بدون اعتنا به نصیحت شاهمار:گفت آنها سر گوسفندی دعوا میکنند که میتواند هفت بره به دنیا بیاورد. در این هنگام بود که نصف ثروتش را از دست داد. روزی هم با زنش جلوی خانه نشسته بود که یک اسب سوار با زن و بچه ها و با کره اش رد شدند. کره اسب عقب مانده بود و سر و صدا میکرد، اسب هم سرش را بر میگرداند و جوابش را میداد. اوچیپیریم به حرفهای آنها خندید. زنش پرسید آنها چه میگویند. اوچیپیریم نصیحت شاهمار را به یادش آورد و گفت: من چه میدانم. زن گفت: اگر نگویی طلاق میگیرم. اوچیپیریم که دید زنش جدی میگوید گفت: کره میگوید مادر یواش برو من عقب ماندهام، اسب هم میگوید من هفت نفر هستم یک مرد و یک زن با دو تا بچهی بغلشان پشتم سوارند، یک بچه توی شکمم هست، یکی خودم یکی هم تو ولی تو تنها هستی زود باش بیا. این بود که باز اوچیپیریم راز خود را برملا کرد. اما بشنو از آن طرف یک قوچ و گوسفند قرار گذاشتند که از نهری بپرند. قوچ نتوانست بپرد. گوسفند گفت: مردی بپر. قوچ گفت: من اوچیپیریم نیستم که گولم بزنی، دم من سنگین است برای همین نمیتوانم بپرم. گوسفند گفت: پس مرا طلاق بده. قوچ گفت: باشد میدهم همهجاپر از زن است یکی دیگر میگیرم.
-متن از کتاب-
فرمت محتوا | epub |
حجم | 1.۱۸ کیلوبایت |
تعداد صفحات | 168 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۵:۳۶:۰۰ |
نویسنده | جعفر کوهی |
ناشر | انتشارات کتابسرای نیک |
زبان | فارسی |
تاریخ انتشار | ۱۴۰۲/۰۸/۱۴ |
قیمت ارزی | 2 دلار |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |
عالی