بخشی از کتاب:
با سرعت زیاد راه میرفت، سرم را از پنجره قهوه خانه بیرون آوردم و صدا زدم:
آقای جاهد، کجا میری با این عجله؟ بیا یک چایی بخور، بعد هر جا که خواستی برو.
نزدیک پنجره آمد، عرقش را پاک کرد و جواب داد: نمیتونم چیزی بخورم. وقت ندارم، میرم دنبال یک کارمهم.
- باباجان توی این گرمای تابستان این قدر فعالیت نکن، بشین یک لیموناد بخور، نفسی تازه کن، بعد برو پی کارت...