«گوسفندی که می خواست بزرگ باشد، خیلی بزرگ» داستان طمع و زیادهخواهی است.
گوسفند عجول داستان، برفی نام دارد. او، بیصبرانه منتظر است تا هر چه زودتر بزرگ شود برای همین، تصمیم میگیرد که علف بیشتری بخورد. برفی، هر روز بزرگ و بزرگتر میشود، آنقدر رشد میکند که دیگر علفها برایاش کافی نیستند. سرانجام، برفی تمام دنیا را میبلعد و تنها میشود، تنها و غمگین.
اما، یک عطسه بلند، همهچیز را برای برفی غمگین داستان تغییر میدهد…