مامانت سفیدپوست بود؟ من تصدیق کردم.
ــ او مرده؟ باز هم تأیید کردم.
مدتی به من نگاه کرد و بعد گفت:
ــ گوش کن! Listen، فراموشش کن!
دهانم باز مانده بود:
ــ اما من از او زاده شدهام، نمیتونم فراموشش کنم. من نیمه سفیدم و آخرسر، داشتم داد میزدم.
رابرت دوباره گفت: فراموش کن، تو سیاهی و شرط میبندم که احساس یک سیاه رو داری!
حقیقتا یکه خورده بودم: چهطور؟ و تنها با زحمت گفتم: پس تو فکر میکنی که سفیدها جور دیگری فکر و احساس میکنند، تا سیاهها؟