گرمای داغ و طاقتفرسای تیر ماه آدم را کلافه میکرد. خورشید میتابید با هرچه توان داشت و هُرم گرمایش را بیشتر به زمین میرساند. صدای سوت کتری، جابهجا شدن ظروف آشپزخانه و سروصدای پرندهها از طلوع صبح و شروع روز دیگر خبر میداد.
پریا توی رختخواب غلت زد و نگاه کرد به ساعت روی دیوار که با تیکتاک او را آزار میداد، دوباره سرش را لای بالش پنهان کرد. باد خنک کولر لذت خوابش را بیشتر میکرد.
موهای سیاه و مواجش، صورت ریزنقش و زیبایش را پوشانده بود و اندام ظریف و کوچکش توی ملافهی سفید گلدار پیچیده شده بود.
مهریخانم طبق معمول قبل از رفتن به سر کار، مشغول آماده کردن سور و سات ناهار بود. قابلمه را روی شعلهی ملایم اجاق گذاشت که تا ظهر آرامآرام غذا پخته شود. بعد یواشیواش و پاورچین طوریکه امیر بیدار نشود، از آشپزخانه بیرون آمد و سمت اتاق پریا رفت. با لبخند نگاه کرد به صورت پریا که نصف آن را موهایش پوشانده بود. آرام با نوازش موهایش، او را بیدار کرد.
«پریاجان بلند شو... مگه قرار نیست بری مدرسه کارنامهت رو بگیری؟ من دارم میرم سر کار... اگه خوابت ببره کسی نیست بیدارت کنه. امیر خوابه... معلوم نیست کی بیدار بشه.»
پریا که تا نیمهشب بیدار مانده بود، تکانی خورد و با چشمان نیمهباز مادرش را نگاه کرد. خوابآلود گفت: «باشه مامان... چند دقیقه دیگه بیدار میشم. خیالت راحت باشه. شما برو.»
پریا پنج سال بیشتر نداشت که پدرش را از دست داده بود. پدر؛ دو بچهی قدونیمقد برای مهریخانم، پدربزرگ و مادربزرگ یادگار گذاشته بود؛ میراثی شیرین برای خانواده.
-متن از کتاب-
فرمت محتوا | epub |
حجم | 649.۰۰ بایت |
تعداد صفحات | 158 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۵:۱۶:۰۰ |
نو یسنده | حوروش جهانی |
ناشر | نادریان |
زبان | فارسی |
تاریخ انتشار | ۱۴۰۲/۰۷/۱۲ |
قیمت ارزی | 2 دلار |
قیمت چاپی | 65,000 تومان |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |