برای نوشتن به مشکل بر خورده بودم؛ هیچ پیشرفتی نمیکردم. سالها داستانهای زیادی را تصور کرده بودم؛ داستانهایی که خیلی بعید بود درواقعیت اتفاق بیفتد. به همین خاطر روی رمانی پیرامون کارگاههای نویسندگی کار میکردم. طرح داستان در آخر هفتهای اتفاق افتاد که وقف کلمات شده بود. ولی کلمات در دسترسم نبودند. شخصیتها آنقدر جذابیت کمی برایم داشتند که از زور بیحوصلگی به سرگیجهام انداخته بودند. فکر میکردم هر نوشتهای که برگرفته از واقعیت باشد، جذابتر خواهد بود. هر موجودیتی که ساختگی نباشد. بیشتر اوقات، هنگام جشن امضا خوانندگان به دیدنم میآمدند تا بگویند: «باید داستان زندگی من رو بنویسین. باورنکردنیست!». قطعاً همینطور بود. میتوانستم به خیابان بروم، اولین رهگذر را نگه دارم و از او بخواهم تا چیزهایی از زندگیاش را برایم تعریف کند، و تقریباً مطمئن بودم که این بیشتر به من انگیزه میداد تا چیزی که بهدنبال خلق کردنش بودم. اینطور بود که همهچیز آغاز شد. واقعاً به خودم گفتم: به خیابان میروی، به اولین کسی که دیدی نزدیک میشوی و او موضوع کتاب جدیدت خواهد بود.
طبقهی پایین خانهام یک آژانس مسافرتی است؛ هر روز از کنار این دفتر عجیبی که در تاریکروشن فرورفته، رد میشوم. یکی از کارمندانش بیشتر اوقات بیرون میآید و جلوی آژانس سیگار میکشد. تقریباً از جایش جم نمیخورد و فقط به تلفنش نگاه میکند. پیش آمده از خودم بپرسم به چهچیزی میتواند فکر کند؛ خوب میدانم که آدمهای ناشناس هم زندگی برای خود دارند. بنابراین درحالیکه به خودم میگفتم: اگر آن بیرون در حال سیگار کشیدن باشد، قهرمان رمان تو خواهد بود، از خانه بیرون رفتم.
ولی دخترک ناشناس آنجا نبود. چیزی نمانده بود به زندگینامهنویسش تبدیل شوم. چند متر آنطرفتر پیرزنی را دیدم که داشت از خیابان رد میشد و چرخدستی بنفشی را دنبال خودش میکشید. چشمم را گرفت. این زن هنوز خودش نمیدانست، ولی همین حالا وارد سرزمین داستاننویسی شده بود.
-متن از کتاب-
فرمت محتوا | epub |
حجم | 944.۰۰ بایت |
تعداد صفحات | 268 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۸:۵۶:۰۰ |
نویسنده | داوید فوئنکینوس |
مترجم |