قرار بود چند ساعت بعد از مراسم خاکسپاری، همدیگر را در باغهای فراگمور (Frogmore Gardens)، کنار خرابههای گوتیک (Gothic Ruins)، ببینیم. من زودتر از همه رسیدم.
نگاهی به اطراف انداختم، هیچکس نبود. تلفنم را چک کردم، نه پیام متنی داشتم، نه پیغام صوتی. به دیوار سنگی تکیه دادم و با خودم فکر کردم حتماً دیرتر میرسن. گوشی را در جیبم گذاشتم و با خودم گفتم آروم باش.
هوای ماه آوریل نه کاملاً زمستانی بود و نه هنوز بهاری شده بود. درختان هنوز سبز نشده بودند، اما هوا خنک بود. آسمان خاکستری بود، اما لالهها داشتند سر از خاک بیرون میآوردند. خورشید نور زیادی نداشت، اما رودخانۀ نیلگونی که از میان باغها میگذشت، درخشان و زلال بود.
با خودم فکر کردم چه منظرۀ قشنگ و ناراحتکنندهای. یک روزی، قرار بود اینجا تا ابد خانهمان باشد. در عوض، فقط به توقفگاه کوتاهی در مسیر زندگیمان تبدیل شد.
وقتی من و همسرم در ژانویۀ ۲۰۲۰، از ترس امنیت روانی و جانیمان از اینجا فرار کردیم، نمیدانستم کی برمیگردم. حالا، بعد از پانزده ماه، برگشته بودم. چند روز قبلش، وقتی از خواب بیدار شدم، دیدم سیودو تماس بیپاسخ دارم. بعد به مادربزرگم زنگ زدم و او گفت: «هری ... بابابزرگ فوت کرد».
باد شدیدتر و هوا سردتر شد. خودم را جمع کردم و بازوهایم را مالیدم تا گرم شوم. پشیمان شدم که چرا فقط یک پیراهن سفید پوشیده بودم. با خودم فکر کردم کاش کتوشلوار مراسم خاکسپاری را عوض نکرده بودم یا حداقل به فکرم میرسید که یک کت بردارم. پشتم را به باد کردم و خرابههای گوتیک را دیدم، که اصلاً گوتیک نبودند. با خودم فکر کردم چه معماری هوشمندانهای، چه صحنهسازی جذابی، مثل خیلی از چیزهای دیگهای که اینجاس.
از دیوار سنگی فاصله گرفتم و روی نیمکت چوبی کوچکی نشستم. دوباره تلفنم را چک کردم و به مسیر باغ خیره شدم. پس کجان؟
دوباره بادی وزید. عجیب است که یاد پدربزرگم افتادم. شاید به خاطر برخورد سرد یا حس شوخطبعی تلخش بود. یاد خاطرهای از چند سال پیش افتادم. یکی از دوستانم از پدربزرگم پرسید نظرش دربارۀ ریشهای من چیست، ریشهایی که نگرانیهایی در خانواده و جنجالهایی در رسانهها بهراه انداخته بودند. دوستم پرسید: «به نظرتون ملکه باید شاهزاده هری رو مجبور کنه که ریشهاش رو بزنه؟». پدربزرگ نگاهی به دوستم و بعد به چانۀ من انداخت و با نیشخندی شیطنتآمیز گفت: «به این میگی ریش؟». همه خندیدند. همه داشتند سر زدن ریشهایم دعوا میکردند، اما پدربزرگ دوست داشت بیشتر ریش بگذارم. بذار اون ریشهای باجذبۀ وایکینگی بلند بشن!
به حرفهای قاطع و علاقههای شدید پدربزرگ فکر کردم: کالسکهسواری، کبابدرستکردن، تیراندازی، غذا، آبجو. به این که چقدر زندگی را دوست داشت. این ویژگیاش با مادرم مشترک بود. شاید هم زندگی را به خاطر مادرم دوست داشت. مدتها قبل از این که مادرم به پرنسس دایانا (Princess Diana) تبدیل شود، یعنی زمانی که اسمش دایانا اسپنسر (Diana Spencer)، معلم مهدکودک و دوست پنهانی شاهزاده چارلز (Prince Charles) بود، پدربزرگم بیشتر از هر کسی از او دفاع میکرد. حتی بعضی میگویند او وصلت بین پدر و مادرم را شکل داد. در این صورت، میتوان گفت پدربزرگ دلیل اصلی پاگذاشتن من به این دنیا است. اگر به خاطر او نبود، من و برادر بزرگم به دنیا نمیآمدیم.
اما در آن صورت، شاید مادرمان هم زنده بود. اگر مادر با پدرم ازدواج نکرده بود ... یاد یکی از گپوگفتهایم با پدربزرگ افتادم. تازه نود و هفت سالش شده بود و داشت به مرگ فکر میکرد. گفت که دیگر نمیتواند بهدنبال علاقهها و سرگرمیهایش برود. اما بیشتر از همه، دلش برای کارکردن تنگ شده بود. او گفت وقتی آدم کار نمیکند، همهچیز از هم میپاشد. به نظر نمیرسید ناراحت باشد، انگار آمادۀ رفتن بود. رو به من کرد و گفت: «هری، آدم باید بدونه اجلش کی سر میاد».
فرمت محتوا | epub |
حجم | 1.۹۳ کیلوبایت |
تعداد صفحات | 414 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۱۳:۴۸:۰۰ |
نویسنده | شاهزاده هری |
مترجم | امید حسینی |
ناشر | انتشارات کتابسرای نیک |
زبان | فارسی |
تاریخ انتشار | ۱۴۰۲/۰۷/۰۴ |
قیمت ارزی | 5 دلار |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |