امروز سالروز آن بعد از ظهر در ماه آوریل است، که من برای اولین بار آن عروسک عجیب و فریبنده را در ویترین مغازهی لوازم التحریر، سیگار و اسباب بازی فروشی آبه شفتل دیدم. مغازه آبه شفتل در نبش چهار راه خیابان سوم، در نزدیکی خیابان پانزدهم قرار داشت و درست روبروی آن مغازه، مطب من بود که بالای در ورودیاش تابلویی سفید رنگ نصب شده بود که با حروف مشکی روی آن نوشته شده بود، "پزشک عمومی، ساموئل آمونی".
حالا احساس میکنم که باید وقایعی را که ناشی از آن ملاقات بود را برروی کاغذ بیاورم؛ هرچند متأسفانه باید بگویم که من نویسنده نیستم و دکتر هستم، و ممکن است تبحر کافی در نوشتن نداشته باشم. من میترسم که مبادا این مطالبی را که مینویسم، داستان تصور شود. تمام جزئیات آن روز را دقیقاً به یاد دارم. اولین نسیمهای بهاری از روی رودخانه شرقی میگذشت و با دود غلیظ حاصل از سوختن زغال سنگ در کارخانهها و بوی خیابانهای محلهی فقرا همراه میشد. گاری گلفروش سیار و دوره گرد در کنار پیاده رو، مملو از گلهای لاله و سنبل و جعبههای گل بنفشه بود. آن روز من بطرف مغازهی آبه شفتل رفتم. یک بار دیگر ویترین غبار گرفتهی مغازهاش را نظاره کردم. روز تولد خواهرزادهی کوچولوی من بود که در منطقهی کلولند ساکن بودند و من طبق رسم همیشگی سعی داشتم هدیهای برایش بخرم. بنابراین جلوی ویترین مغازه ایستادم تا هدیهای مناسب برای او انتخاب کنم. پس به مجموعهی گیج کنندهای از اشیاء ناخوشایند در ویترین مغازه نظری انداختم:
ماشین آتش نشانی قرمز رنگ، سربازان سُربی بیسلاح، توپهای بیسبال ارزانقیمت، دستکش و خفاش، جعبههای کهنهای از سیگار برگ، بطریهای جوهر، خودکار، مداد و لوازم التحریر، خمیر بازی و مقوای شیک تبلیغاتی و نوشیدنی...
-از متن کتاب-