هیچکس نسبت به تو، نه گذشتی خواهد داشت و نه تو را خواهد بخشید؛ حتی تماشاگران تاریخ، نه رحم میکنند و نه فراموش خواهند کرد. (چرا اینگونه نباشد...) در شبی به یادماندنی و رؤیایی؛ اما ماندگار، که همه چشم از آن فروبسته و آرزو داشتند تمام نشود، ترس و وحشتی همه را فرا گرفته بود. جوانی از درد مینالید. چهرهاش سیاه و کبود شده بود. صورتش را بر خاک گذاشته و تنش را بر زمین میکوبید. او تصمیمی گرفته بود؛ که آنها را یا به اوج آسمان میبُرد و یا به زمین میزد. درحالیکه یک اشتباه در آن لحظه به قیمت جانش تمام میشد.
همچنان صورتش را روی خاک گذاشته بود و از درد مینالید. شاید میخواست کسی را نبیند و فقط فریاد بزند تا زمین او را ببلعد، یا اینکه میخواست زمین را به حرف وادارد تا او را به آفرینندهاش، به خاطر این مردم غمگین و بینوا قسم دهد. اینکه بیست و هشت سال از روح خود در او بدمد و افسونش را به او یاد بدهد؛ تا بلکه، قدری از خوبیهایش را به او هدیه داده و تواناییاش برگردد و ارادهاش دوباره برانگیخته شود تا بایستد و بر سر همه فریاد بزند: «برخیزید... برخیزید... یا الله برخیزید. هیچ اندوهی نیست... وقت غم و اندوه نیست...» او فریاد میزد و فرا میخواند... فریاد میزد و فرا میخواند.
«آیا این جیغها را برای خودش میزد یا برای آن مردم بینوا؟»،
- «شاید با این کار ارادۀ آنها را برمیانگیخت یا خود را تشویق میکرد؟»
اما، او میخواست به آنها و خودش آرامش دهد، پس صدایش را بالا و بالاتر برد.
-بخشی از کتاب-