رمان حاضر که بُنمایههای موضوعی و تصویری خود را از واقعیتهای زندگی خانوادهای فرانسوی با نام «فلوری» گرفته است، بازتاب عشق پسر و دختری است جوان به نام لودو و لیلا که پسر تحت سرپرستی عمویش آمبرواز زندگی میکند که مردم او را «پستچی دیوانه» میخوانند. آمبرواز همهی عمر خود را صرف ساختن زیباترین بادبادکها میکند و لودو نیز که جنگ جهانی دوم دلدادهی لهستانی تبارش را از او جدا کرده است، با یاد او در جست و جوی او بادبادکی بزرگ در ذهن میسازد که آسمان آبی را در مینوردد تا مگر از عشق گمبودهی خود نشان یابد.
طنز پرده درِ گاری در این زمان بستری یافته است برای بیان عمیقترین و متنوعترین مقاهیم و تصاویر دردآور یا شادیبخش انسان در قالب یک خانوادهی فرانسوی:
«آمبرواز به لحاظ جسمانی هیچ شباهتی به یک آدم صلحدوست نداشت. خطوط چهرهاش درشت، خشن و با اراده، و موهایش خاکستری و کوتاه بود. اما سبیل بلندی داشت، از آن نوع که به «سبیل گلو» معروف است، چرا که فرانسویها – خدا را شکر- هنوز هم با خاطرات تاریخ خود پیوند دارند، ولو این که این پیوند به میانجی پشمهایش باشد».