چند روزی بود حسابی سرم شلوغ بود انگار مسایل پساکرونا تمامی نداشت، تعداد مراجعین به کلینیکها زیاد شده بود: افسردگی، اضطراب، اعتیاد به فضای مجازی، تمایل به ترک تحصیل، تنش بین همشیرهها و بچهها و والدین و...
سهیلا زنگ زد: میخوام بیام دیدنتون.
خوشحال شدم.
: کی بیام؟!
: خب، امروز دانشگاه کلاس دارم، فردا میرم کلینیک، پس فردا...
: آها! پس هفتهی بعد، هماهنگ میکنم و میام.
....
سهیلا زنگ زد، پشت در دژبانی بود؛ رفتم به استقبالش مثل همیشه با یه سبد گل زیبا اومده بود. با هم تا درب خانه رفتیم، اما داخل نیامد و گفت باید برگردد. بستهای که حاوی سه کتاب بود را به من داد: «مشاوره با پیاز»
چه خوب! بالاخره چاپ شد!