بالدور تا لحظه آخری که پدر و مادرش خانه را ترک میکردند پشت پنجره اتاقش ایستاده بود و رفتنشان را تماشا میکرد. اتومبیل که دور شد قلبش به تپش افتاد. دستانش میلرزید و هنوز مردد بود که آیا باید به این کار دست بزند یا نه. هر بار که قصد ورود به آن سایت خوفناک را داشت بدنش از اضطراب به رعشه میافتاد. این بار هم همان ترس وسوسهانگیز، همان شیطنت عمیق و تاریک به سراغش آمده بود. از سویی میترسید و از سویی کنجکاو بود. او بیش از همه تکههای ضبطشده فیلمها را دوست داشت. فیلمهایی که میدانست زنده و واقعیاند. کلیپهای خونآلودی که آخرین بار نصف و نیمه دیدشان اما این بار به خود قول داده بود که کامل ببیند. بهمحض آنکه اطمینان یافت آنها رفتهاند پشت میزش نشست و روی لپتاپ خم شد.
گوش داد تا مطمئن شود برا هنوز خواب است.
آدرس نوشتهشده روی کاغذ را برداشت و تایپ کرد. با انگشتان لرزان حروف را زد و کنار هم چید. یک فیلترشکن کافی بود تا صفحه سایت با اندکی تأخیر باز شود. صفحهای با آرم عجیب سر بز و پسزمینهای سرخرنگ و ترسناک. در حاشیههای صفحه تبلیغات گوناگونی دیده میشد. دوست نداشت به آنها توجه کند. خیلی از آنها را نمیفهمید. دخترکی که با عروسکی در دستش ایستاده بود و عددی در زیر تصویرش مرتب تغییر میکرد. دختران دیگری هم سن او که چهرههایی مثل زنان بزرگ داشتند، چهرههایی زیبا مانند پریها. چشمانش را از تصاویر آنها که اندکاندک عریان میشدند برداشت.
گوشهای دیگر تبلیغ خوراکیها بود. شکلاتهای طعم دار، قرصهای رنگارنگ و بطریهای نوشیدنی. همان چیزهایی که هرروز میدید و میخورد. نوشیدنی، شکلات یا اسمارتیزهای شیرین اما صدای آرمن در گوشش پیچید: اینها خیلی فرق داره. فقط کافیه یه بار امتحان کنی. اونوقت تا آخر عمرت عاشقشون میشی.
حتی پوسته شکلاتی که از آن صحبت میکرد نشانش داده و با ولع بو کشیده بود. بالدور اسم عجیبش را نوشته بود. کنار کاغذ مچاله شده را تا کرد و خواند. تنها سه حرف، بیمعنی بود و ناآشنا.
از او خواسته بود تا شکلات را ببوید. آرمن ممانعت کرد و این کنجکاویاش را بیشتر برانگیخت.
-بخشی از کتاب-