- بخشی از کتاب:
رالف دو چهارشنبۀ دیگر هم بعدازظهر میهمان لاهاردین بود، خانه را نشانش دادند، از این اتاق به آن اتاق رفت، در این حین کتابهای چندین کتابخانه، باگاتل گوشۀ اتاق مطالعه و میز بیلیارد داخل پاگرد طبقۀ بالا را هم دید، که لوسی به او گفت: «درس پسرها که تموم شد کمی نمیمونی؟» «اینجا بمونم؟» «چیزی که اینجا زیاد داریم جاست.»
پایان هفتۀ نخست سپتامبر بود که کارش بهعنوان معلم سرخانه تمام شد. شبِ قبل از روزی که قرار بود پسرها به مدرسه برگردند آقای رایال با او تصفیهحساب کرد و بعد وقتی رالف گرم خداحافظی با خانم رایال و پسرها بود دو چمدانش را تا ماشین برد. در مسیرِ لاهاردین آقای رایال گفت: «چه خوب کردی این دختر رو تنها نذاشتی.» «حقیقتش جوری که شما فکر میکنید نیست.» «چی بگم...» و در لاهاردین آقای رایال گفت: «لوسی، آخرین باری که دیدمت یه دختربچۀ هشتنهساله بودی.»
لوسی لبخند زد، اما نگفت که او هم آن آخرین بار را به خاطر دارد یا نه و ماشین که رفت، جلوجلو راهپلۀ عریض را گرفت و رفت سمت اتاقی که قرار بود اتاق رالف بشود. مربعیشکل و جادار بود، با یک میز روشویی ماهاگونی در یک گوشه، یک کمد و دراور، لحافی سفید روی تخت و حکاکیهایی از روستای گِلِنگَریف که در قابهایی تیره بر چهار دیوار آویزان بود. از پنجرههایش، که رو به دریا باز میشد، زمینهایی را که گلۀ گاو در آن میچرید میشد دید.
لوسی گوشزد کرد: «اون زنگ کار نمیکنه.»
بریجیت درِ اتاق ناهارخوری را دوباره به هوای میهمان باز کرد، پنجرهها را باز گذاشت و میز ناهارخوری دراز را روغن جلا زد، رومیزیای رویش انداخت که سالها پیش تا کرده و کنار گذاشته بود. با هیجان با سینی و قاشق و چنگالها در دست بدوبدو میکرد و گونههایش گل انداخته بود و صبحبهصبح پیشبند آهارخوردۀ سفید و تروتمیزی به تن میکرد.