- بخشی از کتاب:
من قاضی دادگستری هستم و تمامی خاطرات این کتاب براساس واقعیت نوشته شده است.
- دفتر هفتم مثنوی:
همهجا خیس به نظر میرسید. چهار مرد سوار یک پژو آردی قدیمی بودند. جوانی حدوداً سیساله، سبزهرو با چشمهای قرمزشده از بیخوابی، خودش را روی فرمان انداخته بود و رانندگی میکرد. یک سربازوظیفهی جوان و بسیار لاغر با لباس سربازی سبز لجنی که اسمش خیلی بدخط روی سینهاش نوشته شده بود در صندلی جلو کناردست راننده داشت مدام دستبندی را میبست و باز میکرد و کلید را داخل سوراخ دستبند میپیچاند تا وقت بگذرد. در صندلی عقب دو جوانِ تقریباً بیست و پنجساله هر یک به یکی از پنجرههای خودرو تکیه داده بود. شبیه هم بودند؛ نه اینکه برادر باشند. شباهتشان از سر اعتیاد بود. از آن معتادها که ظاهری ژولیده دارند و دندانهایشان بهشدت زرد است و خراب. معلوم است روزی روزگاری برای خودشان کسی بودهاند، اما حالا داروندارشان را ریختهاند پای مواد. از آنهایی که پشیمانی و حسرت بهراحتی از چشمهاشان پیداست. از آنهایی که بارها ترک کردهاند و باز به سراغش رفتهاند. من کجا بودم؟ پشت پنجرهی اتاق شعبه، داشتم از طبقهی سوم آنها را در خودروِ وسط خیابان نگاه میکردم. میشد در چهرهی هر چهار نفرشان رضایت را دید. چرا اینقدر خوشحال بودند؟ همهشان دقایقی قبل پیش من لحظات سختی را گذرانده بودند. حالا فارغشده از میز عدلیه، هر کدام میرفتند سراغ زندگیشان. آن روز صبح پروندهشان به من ارجاع شده بود؛ پروندهای کماهمیت و تکراری که با کمترین دانش حقوقی هم قابل رسیدگی و صدور رأی بود. از آن پروندههایی که در مقایسه با پروندههای سنگینی که در سِمتهای مهمتر رسیدگی کرده بودم نهتنها به چشمم نمیآمد، بلکه تکانههایی هم به گیرندههای ناامیدی و بیانگیزگیام میزد...