گرومپ! گرومپ! صدای دهشتناک انفجار، هوا را از هم درید و ذرات معلقِ در فضا را همه جا پراکند و آنچنان حریصانه اکسیژن هوا را بلعید که گویا قصد داشت ادامۀ حیات را برچیند. موج انفجار، شیشههای شکسته و ریز و درشت را پراکنده کرد و طیف نور در برخورد با تکههای شیشه از هم شکافت و پرتوهای رنگارنگی نمایان ساخت.
از میان پلکهای فروافتاده و چشمان نیمهبازش، تنها دو رنگ را تشخیص داد. سرفۀ عمیقی کرد. آن انفجار هولناک، گرد و خاک غلیظی برجای گذاشته بود. زن درحالیکه سعی میکرد چشمان خود را باز نگه دارد، به سرفه ادامه داد. در حالت نیمههوشیار، درخشش ستارههای طلایی به چشمش خورد.
- «چگونه ممکن است رنگ طلایی در میان رنگهای طیف رخنه کند؟ نه، اینها چیزی جز چند ستاره زیر پلکهای فروافتادهام نیستند که از واقعیت بهدورند. این یک رویاست، من دارم خواب میبینم.»
با این حرف خودش را راضی کرد و به خوابش ادامه داد.
صدایی آرام و لرزان گفت: «دارم از سرما یخ میزنم، هیزم آتش را بیشتر کن.»
صدای آهستۀ دیگری شنیده شد: «لرزش من فقط از سرما نیست؛ شنیدن این قصۀ هولناک، لرزه بر اندامم انداخته.»
زن با لبخندی مرموز و چشمانی دقیق به اطرافش نگاه کرد: «شما که کودک نیستید که از شنیدن قصۀ صد سال پیش بهراسید.»
بانوی قصهگو به دخترکانی که دور شعلههای آتش حلقه زده بودند، با نگاهی نافذ که تا عمق جانشان رخنه میکرد، نظر انداخت و زیرکانه گفت: «قصد داشتم با قصهگویی وقت بگذرانیم، حالا یا سکوت میکنید تا من قصه را به پایان برسانم، یا بیهیچ حرفی میخوابید.»