یک روز پاییزی بود، قطرههای باران نمنمک بر روی جام پنجره فرود میآمدند دو مرد یکی دیلاق و لاغر و دیگری خپله و کوتاه قامت با لبخند و چهره مشکوکی به من نگاه میکردند کمی ترسیده بودم.
پرستاری با صورت معصومانه و لباس سرمهای همچو یک ناجی دستی بر روی سرم کشید. امروز حالت چطوره؟
نه خوانندهی عزیز، داستان از اینجا شروع نمیشود باید به عقب برگردیم.