درباره مجموعه نبرد هیولاها، آمیکتوس، ملکه ی حشره ها
گیل گیاهان و بوتهها را با خنجر بزرگش قطع کرد و گفت: «خدایا! این ریشهها بهاندازهی مچ دست من ضخیم و کلفتاند.»
مرد داروساز از میان بوتهها و خارها پیش میرفت و هر بار که خارها صورتش را خراش میانداختند، چهرهاش را درهم میکشید.
جنگل، رنگارنگ بود. چشمان گیل در اثر رنگهای تند و درخشان گلهای زرد، سبز زمردین و قرمز خونین پر از اشک شدند. حتی تنهی درختان نیز مانند مس میدرخشیدند. درحالیکه گیل به بالای درختان نگاه میکرد، دو پرنده پرواز کردند و پرهای رنگارنگشان در آسمان آبی برق زدند.
گیل کیسهی پارچهایاش را دور بدنش چرخاند تا آن را روی سینهاش قرار دهد. پس از ورود به جنگل، با دقت از درختی به درخت دیگر نگاه میکرد. او تنها کسی نبود که دنبال ریشهی گیاه چولا میگشت؛ بنابراین باید خیلی سریع عمل میکرد. با اشتیاق خنجرش را از دستی به دست دیگرش داد. درختان و بوتههای رونده جلوی نور خورشید را میگرفتند، اما حتی در جنگل نیمهروشن نیز رنگهای تند و زنده بهخوبی میدرخشیدند. گیل میتوانست صدای نفسهای عمیق خود را بشنود. با هر نفس، هوای گرم و شرجی وارد ریههایش میشد.
او به خود گفت: «بار بعد دستیارم را میفرستم.»
اگر آن روز بهاندازهی کافی ریشهی چولا پیدا میکرد، شاید آنقدر ثروتمند میشد که میتوانست دستیاری استخدام کند! با این فکر خوب، سریعتر راه رفت. درحالیکه میان درختان حرکت میکرد، به سرزمین قهوهای نگریست.
زمانی که دور تنهی درختی میچرخید، ناگهان مجبور شد به یک طرف بپرد. بهسختی توانست پایش را از روی ردیفی از تخمهای بنفشرنگ که سطحشان روی زمین تیرهی جنگل میدرخشید، کنار بکشد. آهسته گفت: «چقدر عجیب است...»
به اطراف نگاه کرد. شاید جانوری که آن تخمها را گذاشته بود، در حال تماشای او بود، اما چیزی در جنگل حرکت نمیکرد.
آهسته بهسوی تخمها رفت. ردیف تخمها بهسوی اعماق جنگل میرفت. کسی چه میدانست که ردیف تخمها تا کجا ادامه داشت؟ آنها میتوانستند درآمدی معادل... گیل وقتی متوجه شد نمیتواند ارزش و قیمت آنها را محاسبه کند، لبخندی زد. او که تا آن لحظه چنان تخمهایی ندیده بود، چگونه میتوانست قیمت آنها را بداند؟
با خود گفت: «خیلی باارزشاند!»
و دست لرزانش را دراز کرد تا سطح سرد پوستهی بنفشرنگ آنها را لمس کند. درحالیکه یکی از تخمها را برمیداشت و در کیسهی پارچهایاش میگذاشت، تخم درخشید و نورش کم و زیاد شد. او خنجرش را به زمین انداخت و دستش را بهسوی تخم بعدی دراز کرد.
ناگهان شاخهای پشتسرش شکست. پیش از آنکه بتواند بچرخد، چیزی محکم به سرش خورد و او را روی کف جنگل انداخت. چشمانش تار شدند و مایعی گرم روی گونهاش جاری شد. با دست آن را پاک کرد...
-از متن کتاب-