- بخشی از کتاب:
در زمانهای قدیم، آن وقتها که هنوز باروت اختراع نشده بود، درست در وسط کشور هیچستان، شهری بود به اسم خنگآباد و بنابراین به مردم این شهر خنگآبادی میگفتند. خنگآبادیها آدمهای عجیب و غریبی بودند. به هر کاری که دست میزدند، آن کار را وارونه انجام میدادند. و هر چه به آنها میگفتی، آن را عوضی میفهمیدند. مثلاً اگر کسی با عصبانیت سرشان داد میزد: "شما مختان پارهسنگ برمیدارد!" دستی به سرشان میکشیدند و سعی میکردند پارهسنگ را از روی سرشان بردارند. یا اگر کسی با بیصبری به آنها میگفت: "الحق که عقلتان خوب کار نمیکند!" آنها با کنجکاوی گوش میکردند، چند لحظهای چیزی نمیگفتند و بعد با خوش اخلاقی جواب میدادند: "مسلماً اشتباهی در کار است، جانم. ما صدای بد کار کردن عقلمان را نمیشنویم." این همه خلبازی باعث میشد بسیاری از فروشندگانی که از این شهر میگذشتند، عصبانی شوند و بعضی از آنها آنقدر میخندیدند که دلدرد میگرفتند. کمکم کار به جایی کشید که تمام کشور هیچستان به این خلبازیها میخندید. هر کسی از سفر برمیگشت، هنوز گرد و غبار سفر را از سر و صورتش پاک نکرده بود که همه از او میپرسیدند: "زود باش تعریف کن! از خنگآباد چه خبر؟" و بعد از اینکه یک استکان چای تازه دم جلوی او میگذاشتند و او آخرین خنگبازی خنگآبادیها را تعریف میکرد، شنوندگان خندانش دست روی دل میگذاشتند و با کِیف فریاد میزدند: "نه! مگر میشود کسی اینقدر خنگ باشد؟"
کستنر: اگر کسی وانمود کند باهوش است باخوش نمی شود اما اگر وانمود کند نمی فهمد، خنگ می شود
به نظرم آموزنده ترین جمله این کتاب همینه.البته من مال انتشارات دیگه ای را خواندم.
ادم هایی که به خاطر مخالفت با نظام خودشان را به نفهمی می زنند و می گویند کار خودشونه و ... واقعا خنگ خواهند شد.