در زمانهای قدیم، آن وقتها که هنوز باروت اختراع نشده بود، درست در وسط کشور هیچستان، شهری بود به اسم خنگآباد و بنابراین به مردم این شهر خنگآبادی میگفتند. خنگآبادیها آدمهای عجیب و غریبی بودند. به هر کاری که دست میزدند، آن کار را وارونه انجام میدادند. و هر چه به آنها میگفتی، آن را عوضی میفهمیدند. مثلاً اگر کسی با عصبانیت سرشان داد میزد: "شما مختان پارهسنگ برمیدارد!" دستی به سرشان میکشیدند و سعی میکردند پارهسنگ را از روی سرشان بردارند. یا اگر کسی با بیصبری به آنها میگفت: "الحق که عقلتان خوب کار نمیکند!" آنها با کنجکاوی گوش میکردند، چند لحظهای چیزی نمیگفتند و بعد با خوش اخلاقی جواب میدادند: "مسلماً اشتباهی در کار است، جانم. ما صدای بد کار کردن عقلمان را نمیشنویم."
این همه خلبازی باعث میشد بسیاری از فروشندگانی که از این شهر میگذشتند، عصبانی شوند و بعضی از آنها آنقدر میخندیدند که دلدرد میگرفتند. کمکم کار به جایی کشید که تمام کشور هیچستان به این خلبازیها میخندید. هر کسی از سفر برمیگشت، هنوز گرد و غبار سفر را از سر و صورتش پاک نکرده بود که همه از او میپرسیدند: "زود باش تعریف کن! از خنگآباد چه خبر؟" و بعد از اینکه یک استکان چای تازه دم جلوی او میگذاشتند و او آخرین خنگبازی خنگآبادیها را تعریف میکرد، شنوندگان خندانش دست روی دل میگذاشتند و با کِیف فریاد میزدند: "نه! مگر میشود کسی اینقدر خنگ باشد؟"
-بخشی از کتاب-