دلشان نمیخواست من بروم. آن هم بعد از ماجراهایی که با «س» داشتم. مخصوصاً مادرم. مادرم از همان اول از او متنفر بود.
«معلوم بود آدم خوبی نیست. هیچوقت نفهمیدم که چی توی اون دیدی.»
مدام اصرار میکند آنها را ترک نکنم. خیلی شکننده شدهام. خیلی ضعیفتر از آنی که بتوانم هر کاری انجام بدهم؛ مخصوصاً با یک کولهپشتی.
درست است، من در بهترین شرایط خودم نیستم.
«تو به درمان نیاز داری، نه سفر. اینطوری خودت رو نابود میکنی.»
مادرم همیشه میداند که چه چیزی برای من بهتر است. او سلامت من را خیلی جدی میگیرد، سبک زندگی، برنامهها و روابط من را زیر نظر میگیرد تا جلوی نابود شدن من را بگیرد. من، تنها دختر عزیزش، دختری که همراهش به آن سوی دنیا رفت. کسی که او «نجاتش داد». زندگیام را مدیون او هستم و باید او را در جریان همه چیز بگذارم. وقتی در مورد آزار و اذیتهای «س» برایش تعریف کردم، یک شب کامل گریه میکرد. قبلاً هیچ حرفی راجع به این موضوع نزده بودم.
مادرم مطمئن است که «س» کارهای بیشتری کرده، و من را کتک زده است. از او میخواهم دست از آزار و اذیتم بردارد. به او میگویم که نباید کسی را آزار دهیم و نباید به او صدمه بزنیم.
«بهت اطمینان میدهم که تا این حد پیش نرفته.»
مادرم حرفم را باور نمیکند. او فکر میکند که هنوز چیزهایی را از او پنهان میکنم، خیلی چیزها. میگوید نمیتوان من را خوب فهمید، قبلاً مثل یک کتاب باز بودم و دیگر اینطور نیست، بدجوری دارم پیر میشوم. قبل از غروب، کوچکترین جزئیات روز و روزگارم را برایش گفتم و وقتی چیزی برای تعریف کردن نداشتم، مادرم با یادآوری نسبتش با من، باز از من میخواست بیشتر تعریف کنم.
«من مادرت هستم. حق دارم بدونم.»
اگر میتوانست؛ من را در اتاق حبس میکرد و یک بطری شیر با دمای اتاق به من میداد. اگر میتوانست من را در رحمش پنهان میکرد، رحمی که هرگز من را حمل نکرده بود، تا از من در برابر آزار و اذیتهای دنیای بیرون محافظت کند. با ترحم به بدنم که از بیاشتهایی و بیخوابی درهم شکسته بود نگاه میکرد، و بر گودیها و شکافهای بدنم دست میکشید.
-بخشی از کتاب-