برادرم تازه سیزدهساله شده بود (و من پانزدهساله) که ناخواسته، نخستین مرزهای سرنوشت اسفناکش را مشخص کرد. یک روز صبح در مزرعهای که برای جمع کردن تخممرغها و پخش کردن یونجه به آنجا میرفتیم، گاوی که موقع زایمانش رسیده بود، جلوی چشمان ما روی زمین افتاد. آن موقع کشاورز آنجا نبود و من و برادرم تنها بودیم، و به اجبار باید خودمان را برای به دنیا آمدن گوساله آماده میکردیم.
گاوهای آشفته و نگران دور ما سه نفر جمع شدند. رومئو، الاغی که مسئول نگهداری از فضاهای سبز بود، به جمع افراد کنجکاو پیوست. مرغهای تخمگذار حساس هم آمدند تا با سُر خوردن بین پاهای گاو، شاهد این صحنه دراماتیک باشند. حالا فاصله انقباضها به یک یا دو دقیقه رسیده بود. بعد کیسه آب پاره شد و محتوای آن روی کاهها ریخت. پاهای جلو و سر گوساله در دهانه لگن بود. فکر میکنم در همین لحظه حیاتی بود که زندگی برادرم تغییر کرد. گاو مادر در حال زایمان، سرش را به سمت برادرم چرخاند تا برادرم از او به خاطر این همه دردی که میکشد دلجویی کند. به گفته خودش، این غریزه یا ناامیدی همراه با امید بود که او را وادار کرد پاهای گاو را بگیرد و بکشد. تلاشهای او، همراه با تلاشهای گاو که تقریباً توانش را از دست داده بود، باعث شد که گوساله ظرف کمتر از یک دقیقه خارج شود، و وقتی به طور کامل از دهانه عبور کرد، بند نافش پاره شد و حیوان کوچک حیرتزده ایستاد. خودم خوب میدانم که ذهنم همه چیز را قاطی میکند و خاطرات را تار میکند، اما فکر میکنم تا به امروز، هنوز هم صدای تشویق همه حیواناتی که آن روز صبح در طویله کنار ما بودند را میشنوم.
بالاخره کشاورز پیدایش شد و کنترل اوضاع را به دست گرفت. عصر همان روز من به همراه برادرم به طویله برگشتیم تا از سلامت گوساله کوچولو و مادرش مطمئن شویم. چشمهای گاو سرشار از قدردانی بود. مدتی طولانی همان جا ماندیم و از شکاف سقف، به تماشای ستارهها نشستیم. به نظرم میرسید زندگیام در حال روشنتر شدن است، تولدی که در آن حضوری فعال داشتم، به من کمک کرده بود تا توانم را بسنجم، و نوعی مرتبه بزرگی را در جایی در دنیا که برای زندگی کردن آماده میکردم، ایجاد کنم.
برادرم مثل من تا این حد مطمئن نبود. وجود یک تهدید و جوانه زدن یک تروما را در او احساس میکردم. نوجوانی دوره بازسازی مغز است: دوران بلوغ که به زودی کدهایی برای بزرگسالی ارائه خواهد کرد، دستخوش تحولات بزرگی میشود. اتصالات عصبی جدید در حال شکلگیری هستند، و سایر اتصالات از بین میروند. به نظر میرسد در طول این دوره بزرگ بازسازی، حوادثی رخ میدهد که باعث میشود بعضی از نوجوانها در مدیریت موقعیتهای هیجانی و شکننده ناتوان باشند. به هر حال آن شب، صدای گریه برادرم را از اتاق کوچکش که چسبیده به اتاق من بود شنیدم. فردایش، اولین نشانههای سقوط سرگیجهآور در او پدیدار شد.
-بخشی از کتاب-