در روستایی دور دست دختری زیبا با چشمان تیله ای رنگ چشم به جهان گشود که از همان بدو تولد زیبایی چشمانش زبانزد خاص و عام شد پدرش نام اورا مروارید گذاشت،پدر مروارید کشاورزبود و زندگی ساده ای داشت انها بجز مروارید پسری به نام آتیلا نیز داشتند آتیلا چند سالی از مروارید بزرگتر بود پسر چموش و بسیار بد دهن و لاابالی بود که پدرو مادرش همیشه از رفتارهای او شرمنده اطرافیان بودند بعداز بدنیا آمدن مروارید آتیلا همیشه به اوحسادت میکرد و هر گاه فرصتی پیش می آمد اورا مورد آزار و اذیت قرار می داد روزها می گذشت و مروارید بزرگتر میشد دختری با موهای بلوند و چشمان آبی که زیبایش چشم همه را خیره می کرد.
مروارید دوران مدرسه را بخوبی سپری می کرد و دراین میان به یادگیری خیاطی نیز علاقه نشان میداد مادر که علاقه ی مروارید را می دید اورا نزد بکی از خیاط هایی که می دانست معروفیتی دارد برد تا مروارید خیاطی بیاموزد، مروارید سر از پا نمی شناخت هم درسش را می خواند و هم خوب خیاطی را یاد گرفته بود تا آنجا که کم کم برای پدر و مادرش می توانست لباس بدوزد.
یکروز که مروارید از خیاط خانه برمیگشت جوانی را دید که محو تماشای او شده است کمی خجالت کشید سرش را پایین انداخت و به راهش ادامه داد، جوان تا نزدیک خانه اورا از دور همراهی کرد مروارید متوجه حضور او شده بود ولی آرام به راهش ادامه داد تا به خانه رسید.
تمام شب به جوان فکر کرد تا خوابش برد، صبح که بیدار شد پدر را عازم سفر دید با لبخندی به سوی پدر شتافت واورا در آغوش کشید و پرسید پدرجان کجا با این عجله، پدر اورا متقابلا در آغوش کشید وگفت برای خرید ابزار کشاورزی راهی شهر میشوم تا ابزار جدید را بخرم ابزار فعلی کهنه شده اند و دیگر کارایی ندارد، مروارید را بوسید و از خانه خارج شد.
مروارید به سراغ مادر رفت مادر سرگرم آشپزی بود خودش را برای مادر هم لوس کرد و سراغ اتیلا را گرفت که مادر با ناراحتی گفت دیشب به خانه نیامده است هر شب را با دوستان ناباب میگذراند تمام وقتش در قمار خانه هاست برایش نگرانم، و بغضی کرد و سرش را تکان داد مروارید از ناراحتی مادر دلش گرفت اما حرفی نزد و به سراغ کتابهایش رفت.
-بخشی از کتاب-