امروز صبح که از خواب بیدار شدم یک کوچولو سردم بود. اصلا راستش را بخواهی به خاطر سرما بود که از خواب پریدم. نزدیک صبح مثل همه صبحهای این روزهای اخیر انگشتانم یخ کرده بودند. بعد، یک لحظه ترسیدم که نکند دیر شده باشد. به آن ساعت آبی دلفینی قدیمی، که روی میز پاتختی گذاشتهام یک نگاهی انداختم. ده دقیقهای تا شش باقی مانده بود. دوباره رفتم زیر پتو، با خودم گفتم کمی دیگر میخوابم؛ اما تا چشمانم را بستم موبایلم شروع کرد به زنگ زدن. پشت سرهم...
بیدار باش صبحگاهیاش بود. آمدم بیرون. اول آن را ساکت کردم. بعدش هم رفتم سروقت دریمی، همان ماهی فایتر کوچک خودم که مدتیست داخل یک آکواریوم خالی برای خودش میچرخد. ماهی سفره هفتسین پارسال که هنوز هم با من مانده. رنگش آبی سیراست. رنگ آخرین قاب عکسی که از تو داخل این خانه مانده است. تنها چیزی که از پارسال با خودم آوردم.
میآید روی آب و باله و دمش را تکان میدهد. نگاهش میکنم و با او حرف میزنم. همانطور که با تو حرف میزنم. جالب است که یک شباهت عجیب به تو دارد. او هم مثل تو به من جواب نمیدهد. ولی من احساس میکنم که حرفهای مرا میفهمد. برایش غذا میریزم. میآید روی آب و توک میزند به آن دانههای کوچک غذا.
روزهای اول بعد ازعید ، همه به من میگفتند که یک ماهی دیگر بگیرم تا تنها نماند. میگفتند: تنهایی گناه دارد و اگر زیاد تنها بماند ممکن است بمیرد.
ولی من میدانستم که ذات این ماهی با جمع و ماهیهای دیگر جور نیست. میدانستم که ماهیام تنهایی را بیشتر دوست دارد و ترجیح میدهد کسی مزاحم خلوتش با آن تنگ شیشهای و سنگریزههای قرمز و آبی کف آب خانهاش نشود. با این همه یک بار مجبور شدم از او دور باشم و بعد اتفاقی افتاد که هیچوقت نتوانستم فراموش کنم.
یک بار قرار بود به ماموریت بروم. سفرم دو سه روز طول میکشید و نمیخواستم گرسنه بماند. این بود که تنگش را برداشتم و رفتم خانه یکی از خالههایم که میدانستم آکواریوم دارند ولی یادم رفته بود که غذایش را با خودم ببرم. به یکی از دختر خالههایم سفارش کرده بودم برایش غذا بخرد که بعدا وقتی برگشتم با او حساب کنم اما بعد از سه روز که برگشتم دیدم توی تنگش پر از غذای مخصوص ماهیهای گیاهخوار است. طفلکی چیزی نخورده بود. آبش هم خیلی کثیف بود. دخترخاله و شوهرش برای آن که میخواستند ماهیام تنها نباشد، گذاشته بودندش داخل آکواریوم کنار ماهیهای دیگر، آنها هم به سمتش حمله کرده بودند. او هم ترسیده و رفته بود پشت بخاری آکواریوم قایم شده بود. این بود که دوباره مجبور شده بودند او را به جای اولش برگردانند.
مصیبت مشترک ما آدمها... فکر میکنیم هرکسی تنهاست لزوما دارد به او بد میگذرد. اصرار داریم یک نفر را سرش آوار کنیم یا به زور بکشانیمش داخل جمع، مهمانی، یا اجتماع ولی هیچ فکر نمیکنیم که با این کار چه ظلمی در حقش میکنیم. آدم گاهی داخل شلوغترین خیابان دنیا هم تنهاست....
-از متن کتاب-