درباره داستان های آموزنده برای کودکان به زبان ساده
بچه کبوتری شوق پرواز داشت، یکی از روزها به خود جرئت داد و بالوپر خود را امتحان کرد و از شاخ درختی به شاخ دیگری پرید و بام به بام پرواز کرد و از لانه خود دور شد، بسیار ترسید و از حرکت بازماند و در جایی ایستاد و به فکر فرو رفت گاهی به چپ و گاهی به راست نگاه میکرد. بالاخره از ترس و وحشت سرخود را زیر پرهای خود پنهان کرد و نمیدانست چه کند و از این پیشامد سخت نگران بود. راه لانه را هم نمیدانست پیش خود گفت چه کنم. از آب و دانه خبری نیست. هر شب جایم گرم بود و مادرم از من مراقبت میکرد.
حال در این محل دور از لانه و آشیانه به چه کسی پناه ببرم. فریادش بلند شد. صدای مادر را از شاخه درختی در همان نزدیکی شنید که میگفت: سنگها بر بالوپرم خورده و سر و پنجهام خونین شده. بازهای شکاری درصدد شکارم برآمدند و بارها موردحمله گربهها قرار گرفتم. این مشکلات علم زندگی را به من آموخت همانطوری که شاخه بدون ریشه قوی نمیشود تو هم بدون سعی و کوشش و بکار بستن بندهای من ورزیده و کار دیده نخواهی شد. بچه کبوتر سخنان مادرش را شنید و تصمیم گرفت که نصیحتهای مادرش را بکار بندد تا گرفتار نشود.