۱
صدای گریه...،کودکی لاغر، نحیف، با موهایی مجعد و پوستی لطیف. پیامبر گفته بود اسمش را بگذارند: «جعفر.»
۲
چهارشانه با موهایی سیاه و چهرهای سفید و نورانی. پوستی نازک. خالی سیاه روی گونه. زیبا؛ صادق.
۳
پدرش، محمد، کیسهای سربسته پول داد، بروم یک کنیز بخرم. فقط دو نفر مانده بودند؛ هر دو مریض. فروشنده گفت: «فقط هفتاد دینار، نه کمتر، نه بیشتر.»
نگاه کردم به کیسۀ مهرومومشده. گفتم: «حالا اینرا بگیر، بازکن ببین چهقدر است.»
شمرد، درست هفتادتا. یکیشان را خریدم. آنکه حالش بهتر بود.
***
آمد پیش امامباقر.
- اسمت چیست؟
- حمیده.
- تو حمیده و پسندیده در دنیا و محموده و ستوده در آخرتی.
شد زن امام ششم و مادر امام هفتم...
-از متن کتاب-