روزی روزگاری تکهچوبی در مغازهی نجار پیری به نام استاد آنتونیو بود. البته همه آنتونیو را به خاطر نوک دماغش که همیشه مانند آلبالوی قرمز و براق بود استاد چری صدا میزدند.
تا چشم استاد چری به تکهچوب افتاد، گل از گلش شکفت و همینطور که داشت با خوشحالی دستهایش را به هم میمالید، زیر لب گفت:
«این چوب، خوب موقعی رسیده؛ جون میده باهاش پایهی یه میز کوچولو درست کنم.»