ما در زندگی شکست میخوریم و گریزی از آن نیست، چه خوب است که «کتاب راهنمای شکست خوردن» در دسترس ماست که برای مواجهه با این امر کمکمان میکند. در بهترین شرایط نیز پیش میآید که کارها خوب پیش نرود و طرح و نقشهای که در ذهن داریم با ناکامی مواجه شود. الیزابت دی این موضوع را بهخوبی دریافته است. او میداند که در این دنیای پرهیاهو و سلطهی رسانهها و شبکههای اجتماعی، چه فشاری بهخاطر ناکامیها و شکستها به همهی ما وارد میشود. در دنیایی که انسان کامل و پیروزی و موفقیت مانند بستهای حاضر و آماده تبلیغ میشود. الیزابت دی میخواهد با زبانی ساده و روان به ما بگوید، شکست جزئی از زندگی است، باید آن را بپذیریم و میتوانیم با آن کنار بیاییم. میتوان بیاموزیم چطور با کمترین درد و دردسر شکست بخوریم و از آن درس بگیریم.
- بخشی از کتاب:
چهارساله بودم که خانوادهام به ایرلند شمالی نقلمکان کردند. ۱۹۸۲ بود و بحبوحهی مشکلات. روزی نبود که در مراکز خرید و لابی هتلها بمبی منفجر نشود. در راه مدرسه، مادرم مجبور بود در ایست بازرسیهایی که توسط سربازان مسلسل به دست گردانده میشد و استتار شده بود توقف کند. شبها از اخبار تلویزیون صدای دوبلهشدهی جری آدامز رهبر حزب سین فین پخش میشد که حتی برای من که بچه بودم همیشه عجیب بود.
چندین سال بعد که صدایش را شنیدن، کاملاً برایم مأیوسکننده بود. آنوقتها، در ذهنم او از یک دارث ویدر خشنتر ساخته بودم؛ اما در واقع فقط حال و هوای یک معلم جغرافیا را داشت که حتی نمیتوانست بچههای شلوغ ته کلاس را کنترل کند ضمناً من از اولین روز مدرسه به دلیل این که با لهجهی دقیق و استاندارد انگلیسی صحبت کردم موردتوجه واقع شدم. من در شهر اپسوم انگلستان به دینا آمدم، محلهی حومه سوری که از جاهای دیگر شهر امنتر بود. هرساله دربی مسابقات سوارکاری در نزدیکی خانه ما برگزار میشد و مادرم تعداد زیادی از دوستان خانوادگی را به پیکنیک دعوت میکرد. سوارکار افسانهای را دیدم که از اسبش افتاد و درحالیکه رنگ صورتش مثل گچ سفید شده بود او را با برانکارد بردند.