«اندیایه» سربازی است از سنگال مستعمره فرانسه در آفریقای سیاه که در جنگ جهانی اوّل به اتفاق دوست دوران کودکی و جوانیاش «مادمبا» به استخدام ارتش استعماری فرانسه درمیآیند تا در جبههی اروپا با آلمانها بجنگند.
در صبح یکی از روزهای نبرد که «اندیایه» و «مادمبا»، دوست از برادر نزدیکترش با سوت سروان «آرمان» از سنگر بیرون میدوند تا با آلمانها بجنگند «مادمبا» جلوی چشم «اندیایه» کشته میشود. او قبل از مرگ درحالیکه رودههایش بیرون ریخته شده از دوستش میخواهد او را بکشد تا از این درد و عذاب جانکاه خلاص شود. «اندیایه» اجتناب میکند و میخواهد دوستش زنده بماند. پس از مرگِ «مادمبا»، «اندیایه» به طرف خشونت و جنون کشیده میشود و در قالب بیرحمی و قساوت فوقالعادهای علیه سربازان دشمن قرار میگیرد. او کشتن انسانها را با روش وحشیانهای شروع میکند و مخاطب را به قلب وحشت در سنگرهای جنگ اوّل جهانی میبرد. کتابی با ماجرایی تکاندهنده و دلخراش که ظرفیت انسان را در عبور از خشونت و سبعیت در غلیان خونخواریاش به تصویر میکشد. کتابی که بحران ذهنی یک جوان را در دوران جنگ در جبهه و در پشت جبهه نشان میدهد.