من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازیکه میبینم بد آهنگ است
بیا رهتوشه برداریم،
قدم در راه بیبرگشت بگذاریم؛
ببینیم آسمان هرکجا آیا همین رنگ است؟
م. امید
تلخون به هیچیک از دختران مرد تاجر نرفته بود. ماهفرنگ، ماهسلطان، ماهخورشید، ماهبیگم، ماهملوک و ماهلقا، شش دختر دیگر مرد تاجر، هریک اداواطوارهاییداشت، تقاضاهایی داشت. وقتی میشد که به سروصدای آنها پسران همسایه به در و کوچه میریختند. صدای خندهی شاد و هوسناک دختران تاجر وردزبانها بود. خوشخوراکی و خوشپوشی آنها را همهکس میگفت. بدن گوشتالو و شهوانیشان، آب در دهن جوانان محل میانداخت. برای خاطر یک رشته منجوق الوان یکهفته هرهر میخندیدند، یا توی آفتاب میلمیدند و منجوقهایشان را تماشا میکردند. گاه میشد که همان سرسفرهی غذا بیفتند و بخوابند. مرد تاجر برای هریک از دخترانش شوهری نیز دست و پا کرده بود که حسابی تنهلشی کنند و گوشت روی گوشت بیندازند. شوهران در خانهی زنان خود زندگی میکردند و آنها هم حسابی خوش بودند. روزانه یکی دوساعت بیشتر کار نمیکردند. آن هم چه کاری؟ سرزدن به حجرهی مرد تاجر و تنظیم دفترهای او. بعد به خانه برمیگشتند و با زنان تنهلش و خوشگذرانشان تمام روز را به خنده و هِرّّوکِرّ میگذراندند.
تلخون در این میان برای خودش میگشت. گویی اینهمه را نمیبیند یا میبیند و اعتنایی نمیکند. گوشتالو نبود، اما زیبایی نمکینی داشت. تهتغاری بود. مرد تاجر نتوانسته بود او را به شوهر بدهد. مثل خواهرهایش لباسهای جورواجور نمیپوشید.
دامن پیراهنش بیشتر وقتها کیس میشد، و همین جوری هم میگشت...
-از متن کتاب-