تهسیگارها را جمع میکردم و میرفتم ته پل و به این فکر میکردم چرا تابهحال نگاهم به این پرندهها نیفتاده؟ چند تا پر سفید افتاده بود روی پل. دولا شدم یکی را که از همه بزرگتر بود، برداشتم و چشمهایم را بستم و دست کشیدم به پرزهای نرم پر و گوش سپردم به صدای پرندهها. احساس کردم کنار دریا هستم. صدای امواج دریا را میشنیدم، بوی خنکی دریا میآمد، بوی شوری، بوی زهم، بوی صدفهای دریایی را احساس میکردم. کم مانده بود کفشهایم را درآوردم، روی ساحل شنی راه بروم.