مادر یک دل سیر ساعت دیواری را نگاه کرد، سرش را به فرزی به جلو و عقب تکان داد و بعد نگاهش روی جوئل قفل شد؛ طوری توی چشمهایش زل زد که تو گفتی داشت پسِ تخم چشمهایش، در بخش تحتانی مغزش دنبال چیزی میگشت. ریمِل چشمش پخش و پلا و موهایش شق و رق و انبوه پشت سرش جمع و بافته شده بود. درست شبیه راکونی بود که حین گشتن میان زبالهها مچش را گرفته باشی: غافلگیر... و خطرناک.
با خودش گفت، «از این زندگی متنفرم.»
همین یک حرفش اشک جوئل را در آورد و مَنی مشتی محکم حوالهی پس کلهاش کرد.
برای بیداری نوشته شده؛ این کتاب را پیش از خواب نخوانید.