سه سالم بود که از کالسکه پیادهام کردند؛ و آنجا بود که با نوعی حس گیجی و ترس زندگیام در روستا شروع شد.
علفهای ماه ژوئن که در میانشان ایستاده بودم از من بلندتر بودند و من میگریستم. تا پیش از آن هیچ وقت اینقدر به علفها نزدیک نبودم؛ یک سر و گردن از من بلندتر بودند و اطرافم را گرفته بودند. تک تک برگها با نور خورشید به شکل پوستِ ببر خالکوبی شده بود. برگهای تیز، تیره و برنده که رنگ سبز محشری داشتند و به انبوهی یک جنگل بودند، با ملخهایی که مثل میمون در هوا جیرجیر و جیکجیک میکردند، زنده به نظر میرسیدند.
من گم شده بودم و نمیدانستم به کدام طرف بروم. گرمای استوایی از زمین بیرون میتراوید و از رایحهی تند ریشهها و گزنهها آکنده بود. تودههای سفید شکوفههای انگور کولی در آسمان روی هم انباشته شده بودند و دود و پوستهی خفهکنندهی شیرین و دوار خود را بالای سرم میریختند. بالاتر، چکاوکهای شوریده جیغ میکشیدند، گویی که آسمان از هم گسسته میشد.
برای اولین بار در زندگیام از دید انسانها دور بودم. برای اولین بار در زندگیام در جهانی که نه میتوانستم رفتارش را پیشبینی کنم و نه درکش کنم، تنها بودم:
...