اولین باری که تام با هواپیما پرواز کرد واقعا هیجان زده بود. البته در عین حال کسل و بی حوصله هم بود. ده دقیقهی اول و هنگام سوار شدن به هواپیما هیجان داشت، واقعا هیجان زده و کمی هم ترسیده بود، اما بعد از آن حوصله اش واقعا سررفته و خوابش برده بود، این بار هم مثل همیشه تصمیم گرفت تمام مسیر پرواز را بخوابد. خوابش از آن خواب های عجیبی بود که در آن تا حدودی هشیار بود، می دانست روی یک صندلی نشسته است، و به طور مبهمی از صدای گوش خراش موتور پایین هواپیما در پس زمینه اطلاع داشت؛ اما به جای این که محکم بنشیند، احساس می کرد در حالت نشسته در تاریکی شناور است، اما هیچ صندلی با هواپیمایی نبود، شناور در فضای باز. ناگهان به نظر رسید که کاملا از تمام دنیای اطرافش آگاه است، از هوا، سرما و رطوبت، از زمین زیر پا و ستارگان بالای سرش. ناگهان با تکان شدیدی که با وجود کمربند ایمنی او را به بالا پرتاب کرد، بلند شد. چشمانش را که باز کرد کابین نیمه سوزان جلوی چشمانش بود، چند ثانیه ای طول کشید تا بفهمد کجاست و بیدرنگ متوجه موضوع شد.
هوای توفانی. به خانم گراهام فکر کرد، و البته به اطمینانی که بارنی به او داده بود. از هر طرف صداهای نامفهومی میشنید، حدس زد شاید همهی کسانی که خواب بودند با این تکان بیدار شده اند. ماسک های اکسیژن از بالا آویزان شدند و جلوی رویشان قرار گرفتند، انگار توفان آنها را شل کرده بود، و حالا بالای سر همه یک ماسک رقصان در هوا معلق بود...