«گیورگی مارینوف با دست راست چهرهاش را پوشاند و با دست چپ خاکستر سیگارش را روی زمین تکاند، زمینی که در روستای دریانووتس به رنگ قهوهایِ سیر بود و اینجا و آنجا به سیاهی میزد. نشسته بودیم جلوِ خانهاش که نمای بیرونیاش خاکستریرنگ بود. مارینوف هفتادواندی سال داشت، اما هنوز پشتش خمیده نشده بود. در روستایش، که در شمال بلغارستان واقع شده و اغلب ساکنانش کولیاند، مردانِ کمی به سنوسال او پیدا میشوند.
زنان وضع بهتری نداشتند. روی چارچوبِ درِ خانهٔ مارینوف آگهی ترحیم زنی نصب شده بود که از چهرهاش برمیآمد اندکی از او جوانتر بوده. این زن همسرش بود که سال قبل فوت کرده بود.
از آن در که آمدیم تو، پس از گذشتن از کنار یک گاری و یک قاطر و کپهای خرتوپرت، به اتاقی کثیف وارد شدیم. وسط اتاق دیرکی فلزی در زمین فرو رفته بود. خرسی ماده به نام وِلا تقریباً بیست سال به این دیرک زنجیر بود.
مارینوف گفت "مثل دخترم دوستش داشتم" و صبحهایی را به خاطر آورد که با ولا بر فراز دریای سیاه، شانه به شانهٔ هم، رو به دریا تکهنانی سق میزدند و بعدش میرفتند تا کنار جاده روی آسفالت سوزان کار کنند. این خاطرات او را نرم کرد، درست مثل آسفالتی که آن روزها جلوِ نور خورشید نرم میشد، و سیگارش را فراموش کرد تا آتشش به انگشت رسید و سوزاندش؛ آنگاه تهسیگار را روی زمین قهوهایِ تیره انداخت و دوباره خودش را در دریانووتس یافت، جلوِ خانهٔ خاکستریاش که آگهیِ ترحیمی روی چارچوب درش نصب بود.
در حالی که سرش را تکان میداد، گفت "خدا شاهد است طوری دوستش داشتم انگار آدم است. مثل یکی از اعضای درجهیک خانوادهام دوستش داشتم. همیشه یک شکمِ سیر نان بهش میدادم. بهترین مشروبمان را مینوشید و برایش توتفرنگی و شکلات و آبنبات میخریدم. اگر میتوانستم، روی کولم هم میبردمش. پس دروغ است اگر بگویید میزدمش یا با من بهش سخت میگذشت."»