رز با دستمالی که برای پاک کردن اشکهایش در دست داشت، در بهترین و بزرگترین اتاق تنها نشسته بود، به مشکلات خود فکر میکرد اما باید آماده میشد تا دوش بگیرد. خلوت کردن در این اتاق را دوست داشت، چون مکانی مناسب برای فکر کردن به بدبختیهایش بود، این اتاق ساکت و تاریک، پر از مبلمان و اشیای قدیمی بود، پردههای پرزرق و برق داشت، و به همۀ دیوارها نقاشیهایی از مردان نجیبزاده با کلاهگیس، زنانی با بینیهای صاف و کلاههای سنگین، و کودکانی با کتهای دنبالهدار و یا لباسهای پرچین و کوتاه آویزان شده بود. اینجا مکانی عالی برای غصه خوردن بود؛ و باران بهاری که روی شیشه میخورد گویی زمزمه میکرد: «گریه کن، من با تو همراهم.»
درواقع رز دلایل زیادی برای ناراحتی و غصه خوردن داشت، مادر نداشت، اخیراً پدرش را نیز از دست داده بود، جایی برای زندگی، مگر خانۀ عمههای پدرش نداشت. تنها یک هفته بود که در کنار آنها زندگی میکرد، و با اینکه این دوشیزگان پیر دوستداشتنی تمام تلاششان را کرده بودند تا او را خوشحال کنند، اما موفق نشده بودند، چراکه رز شباهتی با کودکان دیگری که تا آن روز دیده بودند نداشت، آنها توجه زیادی به رز داشتند، انگار از یک پروانۀ کوچک و حساس مراقبت میکنند.
- متن کتاب -