هنگامی که پل پسربچهای بود که در ایالت یوتا بزرگ میشد، نزدیک یک کارخانهی قدیمی ذوب مس زندگی میکرد. دی اکسید سولوفوری که از پالایشگاه بیرون میریخت، از زمینی که زمانی جنگل سرسبز و زیبایی بود، یک ویرانهی بایر ساخته بود. پل با خود عهد کرد که روزی حیات را به این زمین برگرداند.
چندین سال بعد، پل به آن ناحیه برگشت و به سراغ دفتر کارخانهی ذوب مس رفت. پرسید که آیا طرحی هم برای احیای درختان دارند یا خیر. پاسخ منفی بود. از آنها پرسید آیا به او اجازه میدهند سعی در احیای درختان کند؟ مجدداً پاسخ منفی بود. آنها نمیخواستند که او در زمینشان باشد. پل فهمید که باید دانشاش را بالا ببرد تا به حرفهایش گوش کنند. پس برای تحصیل در رشتهی گیاهشناسی به کالج رفت...
-از متن کتاب-