حل کردن معمای رفتن حبیب بیش تر از رفتنش درگیرم کرده بود.جوابی که شاید تا به دست نیاوردن آن نمی توانستم به آرامش برسم. ماجرا را ساده نمی دیدم و حبیب هم نتوانسته بود آن را برای من ساده کند و شاید نمی خواست. هر چه که بود در میدان تقابل من و معما، فعلا شکست خورده بودم. اما شک ندارم که حل این مسئله، من را وارد مرحله جدیدی از زندگی می کرد و چه بسا که این تغییراز حالا هم آغاز شده بود. حس کنجکاوی را مدت ها بود که به این قدرتمندی درونم احساس نمی کردم و این حال را مدیون حبیب هستم. بعضی ها نبودشان از بودن شان عزیز تر است و...