خودم را کنار کشیدم، فکر کردم میخواد از جلوی من رد شه گم شه بره. ولی میدونی چی شد؟ خادم کلیسا صندلی رو آورد و درست همون جایی که وایساده بودم گذاشت تا شازیک یه کاره روش جا خوش کنه. دود از کلهام بلند شد، چشمهام سیاهی رفت، چهارستون بدنم به لرزه افتاد!