آرتان مرد میانسالی که با همراهانش از سرزمینی دور آمده بود. اسبهایشان خسته بودند و آنها مجبور به توقف شدند. یک روز بود که بدون وقفه تاخته بودند تا به اینجا رسیدند. آنجا که آنها ایستاده بودند؛ دقیقاً روی تپهای بود که از آنجا دهکده کاملاً پیدا و صدای جشن و پایکوبی به گوش میرسید. ارتان دستش را سمتِ درخت تنومندی برد و آن را لمس کرد و گفت: «اینجا همون جاییه که دنبالش بودیم. میدونید با این درختا میشه چه کارها کرد؟»