سومین روزی بود که گیر افتاده بودم. بعد از اومدن اون گانگستر، از ترس سنگکوپ کردم! نمیدونستم برای چی اینجام؟ حتی کسی سراغم نمیاومد، فقط یه نفر میاومد و برام غذا میآورد. اصلا شک داشتم که یادش مونده باشه یه اسیر گوشهی خونهاش داره! بدتر از همه، بینهایت نگران ستاره بودم. مطمئناً اون هم الان نگرانه و خودش رو به آب و آتیش میزنه! هیچوقت فکرش رو نمیکردم که یه همچین آدمهایی وجود داشته باشند!