هر روز صبح زود سپیده با ماشینش به شرکت میرفت و برادرش سیاوش رو هم به دانشگاه میرسوند. یکی از همون روزها تو ماشین سپیده گفت: داداش امروز زود بیا خونه، خوب؟! سیاوش کنجکاو شد و با لبخندی علت رو جویا شد، سپیده که ضبط ماشین رو بلندتر میکرد ادامه داد: آخه گفتم امشب به مناسبت تولدت دوتایی شام بریم بیرون. سیاوش که فهمید باز هم خواهرش مثل سالهای قبل میخواد غافلگیرش کنه بهش گفت: سپیده جان، باز میخوای چکار کنی؟
سپیده-خوب اینم دانشگاه، هیچی بابا، غافلگیری خاصی نیست یه مهمونی ساده است دور هم حرف میزنیم، همین. سیاوش قبول کرد. موقع پیاده شدن اون به خواهرش نگاهی کرد و گفت: سپیده نمیدونم چرا همش فکر میکنم که قراره یه اتفاق بد بیوفته؟! سپیده ماشین رو خاموش کرد و رو به برادرش-چی شده سیاوش؟ سیاوش نگاهشو از خواهرش گرفت و از ماشین پیاده شد و در حالی که درب ماشین رو میبست خداحافظی کرد. سپیده هم نگران از ماشین پیاده شد و علت این ناراحتیشو پرسید، سیاوش که از ماشین فاصله گرفته بود ایستاد و با لبخندی که بر چهره داشت رو به خواهرش گفت: هیچی خواهر جان، نگران نباش، فکر کنم کمی حالم مساعد نیست، برو مراقب خودت باش، خداحافظ... سپیده خواست که باهاش صحبت کنه اما سیاوش به داخل دانشگاه رفت و به خاطر شلوغی حرف دیگهای بهش نزد، سوار ماشینش شد و با خودش گفت: این حتماً عاشق شده، خدا کنه امشب رو کنسل نکنه، نکنه حالش واقعاً خوب نیست؟! همینطور که ماشینو داشت روشن میکرد ادامه داد -انشاا... خیره
غروب شده بود که سیاوش بعد از پایان کلاسهاش به خانه آمد، وقتی وارد خانه شد با صدای بلندی خواهرش رو صدا کرد. آرام، مادر سیاوش با تعجب از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: پسرم هنوز خواهرت نیامده! مگه قرار نبود با هم شام برین بیرون؟ سیاوش که از حرف مادرش کمی جا خورده بود-نگفته بود میاد دنبالم که از راه دانشگاه بریم!
-بخشی از کتاب-