چشمهایم را که باز کردم ساعت شش بود. این درسها آدم را به چه کارهایی وادار میکنند. آخه چطور باید به این دبیرها بگویم که سحرخیز بودن به گروه خونی من یکی اصلاً نمی خورد.
از وقتی پا به مدرسه گذاشتهام دائم باید جلوی این درسها و کتابها خم و راست شوم تا شاید نیمنگاهی از گوشهی چشم به من فلکزده بکنند. برای همین هم به زور کتاب تاریخ را باز کردم و شروع به خواندن فصل فتحعلیشاه شدم.
از اتاقی که در آن نشسته بودم نگاهی به اتاق روبهرو انداختم برادرم هنوز خواب بود. با خودم گفتم: "خوش به حالش باید سر کار برود اما از هفت دولت آزاد است". تا در دلم این حرف را زدم بیچاره با وحشت از خواب پرید. کمی مثل جنزدهها اطرافش را نگاه کرد و بعد یکسره به سراغ کمدش که ماشاءالله نظم و انضباط از سروکلهاش بالا و پایین میپرید رفت و از لطف این نظم بسیار آقا سهراب تا آمد حوله و لباسهایش را پیدا کند نیم ساعت گذشت. بعد هم بدون این که گوشه چشمی به من که دائم لبم میجنبید کند و بگوید این خواهرم است یا برگ چغندر، سرش را زیر انداخت و به حمام رفت. انگار این مجسمه ابوالهول را نمیدید.
-بخشی از کتاب-