داستان "بی کس و تنها" درباره احوال ایناک رابینسون است. کسی که زندگی هیچ وقت روی خوش به اش نشان نداد. کسی که همیشه بچه ماند و نه او زبان خلایق را فهمید و نه خلایق زبان او را. کودک درونش با دنیا سر آشتی نداشت، از قیل و قال دنیا گرفته تا پول و شهوت و اعتقاد مردم.ایناک مثل همه بچه ها در خودخواهی لنگه نداشت. دوست نمی خواست. چون هیچ بچه ای دوست نمی خواهد. دوست های ساخته و پرداخته ذهن خودش را می خواست. کسانی که بتواند با آنها حرف بزند و ساعت ها باهاشان عتاب و خطاب کند. کسانی که مطیع افکارش باشند. در جایی از داستان می خوانیم: القصه، ایناک رابینسون برگشت به اتاق خودش در نیویورک وسط آدم های خیالی اش. با آنها بازی می کرد، باهاشان حرف می زد و مثل بچه ها ذوق می کرد. آدم های ایناک جورواجور بودند. گمانم، آنها را از روی آدم های واقعی که یک جوری باب میلش بودند، ساخته بود. زنی شمشیر به دست، پیرمردی که ریش دراز و سفیدی داشت و سگی در قفاش بود، دخترکی که جورابش سُر می خورد و می آمد روی کفش اش. لابد ده ها آدم خیالی که ساخته و پرداخته ذهن بچگانه ایناک رابینسون بودند، همدم او در این اتاق بودند.